ساریناسارینا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

سارینا اسمان کوچک خانه ام

بیماری

دخترکم دیشب تا ساعت 2 نیمه شب نخوابیدی همه اش بیقرار بودی حالت اصلا خوب نبود تهوع داشتی بردیمت بیمارستان فوق تخصصی دکتر بهرامی بخش اورژانس برات یه آمپول نوشت کلی گریه کردی دوبار مجبور شدیم با بابات بریم خونه و لباس هات و با لباس های خودم رو عوض کنیم امروز مهدکودکی دلم کلی برات شور میزنه سپردمت به خدا  همونی که یامن اسمه دوا وذکره شفاء   دوستت دارم عزیزم ...
1 خرداد 1390

شیطون و بلا

دیشب همه اش چهاردست و پا می‌رفتی و شیطنت می‌کردی من توی آشپزخانه مشغول آشپزی بودم یه دفعه متوجه شدم از سطل برنج ٰپیمانه برنج رو درآوری و کلی برنج ریختی روی سرت حالا بابات رو صدا کردم و بهش گفتم بیا دخملت رو ببین ...
29 ارديبهشت 1390

سرگرمی های دخترم

سلام دخترعزیزم این روزها کلی شیطنت می کنی مدام یا زیر میز هستی یا پشت مبل تازه یادگرفتی  دستت رو بگیری به مبل و یا میز وسط اتاق و روی زانوهات بایستی دخترم امیدوارم همیشه دستت به زانوی خودت باشه و خودت بلند بشی گاهگاهی با اسباب بازی هات گاهگاهی با ماشینت و خلاصه  خودتو اینطوری سرگرم می کنی گاهگاهی هم بابات پرتت می‌کنه  ...
28 ارديبهشت 1390

غذا خوردن

عزیزم غذا خوردنت خیلی خیلی باحاله وسط یه سفره که می ذاریمت غذا بخوری ضمن اینکه سفره رو جمع می کنی غذا رو به تمام سرو صورتت دستو پاهات و خلاصه فرش و ... می مالی و تازه بعد که می بینی چیزی دیگه ای نیست به م بریزی یه دفعه می پری تو بغلم و گریه می کنی ...
27 ارديبهشت 1390

عشق نانای

دیشب خیلی خیلی  حالت خوب بود آخه با اینکه برق ها رو هم خاموش کردیم و من و بابات خوابیدیم بازهم نشسته دستات رو برده بودی بالا و نانا می کردی و دست می زدی و با لب و دهنت صدا در  می آوردی تاریخ 24/2/90
26 ارديبهشت 1390