غذا خوردن
عزیزم غذا خوردنت خیلی خیلی باحاله وسط یه سفره که می ذاریمت غذا بخوری ضمن اینکه سفره رو جمع می کنی غذا رو به تمام سرو صورتت دستو پاهات و خلاصه فرش و ... می مالی و تازه بعد که می بینی چیزی دیگه ای نیست به م بریزی یه دفعه می پری تو بغلم و گریه می کنی ...
نویسنده :
مادر
11:18
عشق نانای
دیشب خیلی خیلی حالت خوب بود آخه با اینکه برق ها رو هم خاموش کردیم و من و بابات خوابیدیم بازهم نشسته دستات رو برده بودی بالا و نانا می کردی و دست می زدی و با لب و دهنت صدا در می آوردی تاریخ 24/2/90
نویسنده :
مادر
12:34
میزان فاصله ی قلب آدم ها و تٌن صدا
استادى از شاگردانش پرسید : چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامیکه خشمگین هستند، صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟ شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت : چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم . استاد پرسید : اینکه آرامشمان را از دست میدهیم، درست است؛ امّا چرا با وجودیکه طرف مقابل کنارمان قرار دارد، داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامیکه خشمگین هستیم، داد میزنیم؟ شاگردان هر کدام جوابهایى دادند. امّا پاسخهاى هیچکدام، استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین ...
نویسنده :
مادر
10:39
دخترم ...
قوانین زندگی گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر با اعتماد، زمان حالت را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو ایمانت را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن زندگی شگفت انگیز است فقط در صورتیكه بدانی چطور زندگی کنی مهم این نیست که قشنگ باشی قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر كوچك باش و عاشق ... كه عشق، خود میداند آئین بزرگ دانستنت را بگذار عشق خاصیت تو باشد، نه رابطه خاص تو با کسی موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن هر روز صبح در آفریقا، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی كردن و امرار معاش در صحرا میچرد آهو میداند كه باید از شیر سریعتر بدود در غیر اینصو...
نویسنده :
مادر
10:31
اولین بار که چهار دست و پا رفتی
اولین باری که چهار دست و پا رفتی 2/2/90 بود حالا بعد از 19 روز حسابی فرز شدی و تا من از جام بلند می شم دنبالم می آی و غر می زنی اگر یه وقت هم صدای غرغر ت رونشنوم می دونم که ه چیزی از رو زمین پیدا کردی داری می خوری دائی مرتضی بهت میگه ... امروز با دائی محسن و خاله سمانه هم حرف زدم راستی خاله مرضیه ام
نویسنده :
مادر
10:22
سفرشمال
سلام دخترم : ما روز پنج شنبه تصمیم گرفتیم بریم شمال و رفتیم آمل رفتیم دریا (بندر امیر آباد ) رفتیم بهشهر ( عباس آباد رفتیم ) گذاشتیمیت توی آب دریا حموم آفتاب هم گرفتی ...
نویسنده :
مادر
10:15
سارینا در مهد کودک
روز معلم
امروز 13 اردیبهشت بابا از طرف مدرسه دعوت بود برای روز معلم رفتیم کانون امید خوش گذشت راستی یه ماشن هم برات خریدیم برای تو عزیزم
نویسنده :
مادر
9:44
روز معلم
سلام عزیزم روز 12 اردیبهشت اومدم مهد کودک و در جشن روز معلم که مهد گرفت ه بود شرکت کردمبرای بابا هم یک کارت هدیه گرفته بودیم بعداز ظهر آن روز با بابا رفتیم دکتر موحد تست حساسیت گرفت تو به شیر گاو و تخم مرغ و سویا حساسیت داشتی .
نویسنده :
مادر
9:40