ساریناسارینا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

سارینا اسمان کوچک خانه ام

روز مادر

سلام گلم دخترک نازم دیروز روز مادر بو.د و مهدکودک یک اشک درست کرده بودند و روش نوشته بودند مادر عزیزم روزت مبارک توهم اون را ندادی به من دختر گلم مثل فرشته ها شده بودی دیروز     ...
4 خرداد 1390

اولین باری که خودت پاشدی

دختری دیشب برای اولین بار دستت رو گرفتی به مبل و به زور خودت رو کشیدی بالا تازه یاد گرفتی پشت سرهم می گی بابابابابابابا و یا ماماماماماما الهی مامان فدات ...
3 خرداد 1390

بیماری

دخترکم دیشب تا ساعت 2 نیمه شب نخوابیدی همه اش بیقرار بودی حالت اصلا خوب نبود تهوع داشتی بردیمت بیمارستان فوق تخصصی دکتر بهرامی بخش اورژانس برات یه آمپول نوشت کلی گریه کردی دوبار مجبور شدیم با بابات بریم خونه و لباس هات و با لباس های خودم رو عوض کنیم امروز مهدکودکی دلم کلی برات شور میزنه سپردمت به خدا  همونی که یامن اسمه دوا وذکره شفاء   دوستت دارم عزیزم ...
1 خرداد 1390

شیطون و بلا

دیشب همه اش چهاردست و پا می‌رفتی و شیطنت می‌کردی من توی آشپزخانه مشغول آشپزی بودم یه دفعه متوجه شدم از سطل برنج ٰپیمانه برنج رو درآوری و کلی برنج ریختی روی سرت حالا بابات رو صدا کردم و بهش گفتم بیا دخملت رو ببین ...
29 ارديبهشت 1390

سرگرمی های دخترم

سلام دخترعزیزم این روزها کلی شیطنت می کنی مدام یا زیر میز هستی یا پشت مبل تازه یادگرفتی  دستت رو بگیری به مبل و یا میز وسط اتاق و روی زانوهات بایستی دخترم امیدوارم همیشه دستت به زانوی خودت باشه و خودت بلند بشی گاهگاهی با اسباب بازی هات گاهگاهی با ماشینت و خلاصه  خودتو اینطوری سرگرم می کنی گاهگاهی هم بابات پرتت می‌کنه  ...
28 ارديبهشت 1390